





چند روز پیش رفتم تا سیری در شهر داشته باشم . هر وقت میرم حافظیه بهم یک حال عجیبی میده. یک احساس آرامش خاصی دارم. اما اینبار برام غریب تر از همیشه بود. دلم می خواست همه اون مناظر رو ببلعم. دلم می خواست زمان می ایستاد و من برای همیشه اونجا بمونم
وقتی تو این شهر قدم میذارم احساس می کنم هر کاری برای این خاک کنم کم کردم. حاضرم جونم رو برای این خاک بدم. وقتی مردم رو می بینم غم تو دلم میشینه. این مردم تا کی باید کمرشون زیر بار ظلم خم بمونه و دم بر نیارن. ظلم و استبداد تا کی؟
اینجا خاک من است و آن را از چنگال ظلم رها می سازم و نخواهم گذاشت تا استبداد آسمانش را تیره کند . اگر شده با خون خودم رنگ آسمانش را قرمز کنم . وطنم ایران است
با گرگ مدارا نمی کنیم چون در مرام ما نیست . هر آن کس که با گرگ مدارا کرد خوی و خصلت گرگ را می گیرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر